آیینه پرسيد که چرا دير کرده است؟ نکند دل ديگري او را اسير کرده است؟
خنديدم و گفتم او فقط اسير من است. تنها دقايقي دير کرده است...
گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده است!
خنديد به سادگيم آيينه و گفت : او احساس پاک تو را زنجير کرده است.
گفتم از عشق من چنين سخن مگوي.
گفت : خوابي... سالهاست که دير کرده است....!
در آيينه به خود نگاه مي کنم ....آه ... عشق او عجيب مرا پير کرده است....
راست گفت آيينه که منتظر نباش او براي هميشه دير کرده است!!!
اما من چه ساده...و چه خوش باور براي آمدنش به انتظار نشسته ام ... انتظاري تلخ !
چه دير پيدايش کردم ! قبل از اين کجا بود؟ چطور گرفتارش شدم؟
چطور عاشقش شدم؟ چطور دلم را ربود؟
کي رفت؟ چرا رفت؟ کي مي آيد؟ اصلاً مي آيد؟